امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند بخشاینده ومهربان زمان زیادی می گذشت که از این دنیای ماشینی و آدم های رباطی خسته شده بودم به خاطر همین به مزرعه پدربزرگم رفتم که پر از گل های آفتاب گردان بود هر روز صبح به میان آنها میرفتم و از دیدن آنها روحم آرام میگرفت نسیم که بین آنها میپیچید انها میرقصیدند و من هم نیز همراه آنان احساس خوبی داشتم ولی دلم بد جوری سیاه شده بود همه دلم پر شده بوداز استرس کار های روزانه و رغابت با اطرافیان و نتیجه اش این بود که نمیتونستم آرامش داشته باشم خیلی پوچ و توخالی شده بودم نه چیزی برای بودن و نه چیزی برای داشتن و نه چیزی برای یاری رساندن من بد جوری کم آورده بودم به سر مزرعه رسیدم نزدیک ظهر بود همه گل ها رو به آفتاب چرخیده بودند و تمام گل هاشون رو باز کرده بودند اینقدر من هم رباطی شده بود که با چهره مغموم به کار اونها نگاه میکردم بدون اینکه حسی و فکری داشته باشم من هم گفتم بزار با این گل ها کمی به آنسوی آسمانها نگاه کنم نگاهی انداختم آفتاب چشمانم رو میزد ولی با این حال نگاه کردم انگار منتظر معجزه بودم ولی مگه من چی بودم یه آدم تو خالی و پوچ!!!!!!!!! یه دفعه چشمانم به چیزی برخورد دیدم پروانه ای روی گل آفتابگردان بزرگی که به تمامی رو به آفتاب بود نشسته و مدام گل را میبوسید تمام گوشم را تیز کردم یه صدای پچ پچ میومد! پروانه به گل میگفت متشکرم تو زندگی منو نجات دادی من دارم لذت میبرم و این همه رو مدیون تو هستم تو همه روز رو به آفتاب میشی و برای خیلی از ما زندگی به ارمغان میاری تو جلوه ای از خدا هستی! گریه ام گرفته من از یه گل هم کمتر بودم اون تونست به یه پروانه کمک کنه ولی من حتی برای خودم هم کم گذاشتم! بلند شدم ایستادم من هم مثل آن آفتابگردان ها رو به نور خورشید ایستادم هوا گرم بود چند دقیقه بعد از هوش رفتم مثل اینکه گرما زده شده بودم انگار روی سرم سایه ای انداخته بودند چون از شدت گرما کاسته شده بود ولی بدنم لمس شده بود نای باز کردن چشمانم را نداشتم! صدای همهمه ای میامد تمام گل ها با هم حرف میزدند و سرود میخواندند ولی انگار خطابشون به من بود چون مرا به نام انسان صدا زدند و گفتند: خدایش به او رحم کند خیلی بیچاره است هنوز راز زندگی را درک نکرده است هنوز نمیداند که خوشبختی را چه طور میتوان احساس کرد! ولی یکی از آنها به من گفت : بلند شو راز موفقیت ما فقط تو یه چیزه! میدونی چیه ما دل را برخدابستیم و چون میدانیم که او هر روز صبح با ماست و هر روز ! روز تازه ای است پس میدانیم که هر لحظه با ماست ما خوشحالیم و ایمن! ولی ما برای تشکر هر روز رو به این آفتاب می ایستیم و انرژی ها را ذخیره میکنیم تا شاید حداقل پروانه ای زنده بماند و یا کرمی تبدیل به پروانه شود و یا شته ای زیر سایبان برگ هایمان کمی آرام بگیرد یا این محصول ما بشود غذای شما ها! خدا به ما یاد داد ایثار و یاری رساندن به دیگر موجودات عین پرستش اوست و ما همیشه از این پرستش از او لذت میبریم و میدانیم عشق یعنی ایثار! شب شده بود به هوش آمدم دیدم همه گل ها خوابیده اند ولی مهتاب همه جارا روشن کرده بود ایستادم و رو به مهتاب کردم و در دل گفتم : خدایا زخمی شده ام شکسته ام از پا افتاده ام من تنها هستم دلم تو رو میخواد ولی تو بزرگی و دل من سیاه و کوچک من هیچی نیستم ولی تو همه چی ! آه من چه کنم نسیمی به دورم چرخید چشمانم را بستم ودر گوشم نجوا کنان گفت: ای بنده من آرام باش من کنار توهستم و هیچ وقت تورا ترک نمیکنم من کنارت هستم عزیزم در آغوشم بخواب و بدان همیشه جلو تر ازتو حرکت میکنم و من همیشه در تقدیر تو هستم من هم گفتم از اید به بعد جوری قدم بر میدارم که هر چی هست فقط تو هستی فقط تو! عزیزم دوست دارم من نیز تو را دوست دارم نظرات شما عزیزان:
سلام نيلوفر عزيزم آپ كردم بيا پيشم گلي. قراره برم مسافرت عزيزم اما تا آخر هفته برميگردم
گلم من آپم بدو بیا
سلام نیلوفر گلم وووووووویی چه داستان زیبایی بود یه حال و هوای خاصی داشت که منو با خودش برد به اون مکان خیلی زیبا بود عزیزم
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|